among the waves
خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود.
ساحل ساکت بود، جز صدای ملایم موجهایی که با آرامش خودشون رو به شنها میرسوندن و باز عقب میکشیدن، صدایی نبود.
زودتر از دوست پسرت بیدار شده بودی.
با موهایی که هنوز کمی از نم شب پیش خیس بودن و موج گرفته بودن؛ و تیشرت گشاد سفیدی که بادِ سردِ سحر باهاش بازی میکرد. پا برهنه، قدم به قدم روی شنهای مرطوب راه میرفتی
کمی عقبتر، روی پلههای چوبی کلبه، جونگین آهسته و آروم نشسته بود.
کت سفید نازکی دور شونش انداخته بود تا از سرمای کم و سوزناکِ هوا حفظ بمونه. چشماش، رد پات رو دنبال میکردن؛ نگاهش با قدم های تو میچرخید و هر از گاهی میایستاد.
نگاهش رو از ساحل برنمیداشت، زیباییِ مطلقی جلوی چشماش وجود داشت که اجازه این کار رو بهش نمیداد. نور کمرنگ طلوع که صورتت رو لمس میکرد و به درخشش چشمات اضافه میکرد... صدای موج و موهای خرمایی رنگت که به سازِ نسیم، میرقصیدن...
تو زیبا بودی و جونگین نمیتونست از دیدن دست برداره.
بعد از کمی گذشت زمان؛ انگار طاقتش برای لمس نکردنِ دست هات و نبوسیدن لب هات به پایان رسیده بود. آروم از روی پله بلند شد، و قدم قدم بهت نزدیکتر شد.
دستاش دور کمرِ باریکت حلقه شدن و گُر به بدنت افتاد؛ فکر نمیکردی بیدار باشه.
× تو بیدار شدی؟
همونطور که سرش روی توی گودیِ گردنت فرو برده بود،سری تکون داد.
× ببخشید... من نمیخواست-
÷[مانع حرفت شد] تو منو بیدار نکردی فرشته کوچولو.
ناخودآگاه لبخندی روی لبت شکل گرفت،گردنت رو کج کردی تا به دوست پسرت فضای بیشتری بدی؛ بعد از شیطونی های دیشب توقع نداشتی دوباره بخواد کاری کنه ولی بدت هم نمیومد لب هاشو روی پست بدنت حس کنی.
÷ [پوزخند آهسته و صدا داری زد]انگار بدت نمیاد از اینکه گردنت کبود بشه پرنسس
×[خنده ای کردی] فقط چون تو انجامش میدی، حس خوبی داره.
همونطور باد ملایم موهات رو به پرواز در آورده بود و جونگین از پشت در آغوشت گرفته بود، به منظرهی زیبای روبروت خیره شدی. تو واقعا خوشبخت بودی که همچین زندگیِ پر از آرامش و عشقی داشتی. ناخودآگاه قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمت به پایین ریخت اشکی از شادی و شوقِ اون لحظه... و اونقدر آهسته که فقط خودت متوجهش شدی؛ و بعد با صدای پسری که تمام زندگیت بود به خودت اومدی.
÷ سردته؟[سرتو به معنی منفی تکون دادی] پس چرا لرزیدی هوم؟
× شاید... از شادی داشتن تو
با نگرانی جسمتو به سمت خودش برگردوند
÷ ببینم گریه کردی؟
×[خندهی ریزی کردی] نه معلومه که نه....
ناگهان توی آغوشت جا خوش کرد، موهاتو نوازش میکرد و عطرتو بو میکشید. از این حرکتش شوکه شده بودی ولی بعد از چند ثانیه، توهم دستاتو دورش حلقه کردی و جسمشو بیشتر توی آغوشت کشیدی...
و این لحظه،
همون لحظه ای بود که،
فهمیدی چقدر نیازمند و عاشق اون پسری...
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
ساحل ساکت بود، جز صدای ملایم موجهایی که با آرامش خودشون رو به شنها میرسوندن و باز عقب میکشیدن، صدایی نبود.
زودتر از دوست پسرت بیدار شده بودی.
با موهایی که هنوز کمی از نم شب پیش خیس بودن و موج گرفته بودن؛ و تیشرت گشاد سفیدی که بادِ سردِ سحر باهاش بازی میکرد. پا برهنه، قدم به قدم روی شنهای مرطوب راه میرفتی
کمی عقبتر، روی پلههای چوبی کلبه، جونگین آهسته و آروم نشسته بود.
کت سفید نازکی دور شونش انداخته بود تا از سرمای کم و سوزناکِ هوا حفظ بمونه. چشماش، رد پات رو دنبال میکردن؛ نگاهش با قدم های تو میچرخید و هر از گاهی میایستاد.
نگاهش رو از ساحل برنمیداشت، زیباییِ مطلقی جلوی چشماش وجود داشت که اجازه این کار رو بهش نمیداد. نور کمرنگ طلوع که صورتت رو لمس میکرد و به درخشش چشمات اضافه میکرد... صدای موج و موهای خرمایی رنگت که به سازِ نسیم، میرقصیدن...
تو زیبا بودی و جونگین نمیتونست از دیدن دست برداره.
بعد از کمی گذشت زمان؛ انگار طاقتش برای لمس نکردنِ دست هات و نبوسیدن لب هات به پایان رسیده بود. آروم از روی پله بلند شد، و قدم قدم بهت نزدیکتر شد.
دستاش دور کمرِ باریکت حلقه شدن و گُر به بدنت افتاد؛ فکر نمیکردی بیدار باشه.
× تو بیدار شدی؟
همونطور که سرش روی توی گودیِ گردنت فرو برده بود،سری تکون داد.
× ببخشید... من نمیخواست-
÷[مانع حرفت شد] تو منو بیدار نکردی فرشته کوچولو.
ناخودآگاه لبخندی روی لبت شکل گرفت،گردنت رو کج کردی تا به دوست پسرت فضای بیشتری بدی؛ بعد از شیطونی های دیشب توقع نداشتی دوباره بخواد کاری کنه ولی بدت هم نمیومد لب هاشو روی پست بدنت حس کنی.
÷ [پوزخند آهسته و صدا داری زد]انگار بدت نمیاد از اینکه گردنت کبود بشه پرنسس
×[خنده ای کردی] فقط چون تو انجامش میدی، حس خوبی داره.
همونطور باد ملایم موهات رو به پرواز در آورده بود و جونگین از پشت در آغوشت گرفته بود، به منظرهی زیبای روبروت خیره شدی. تو واقعا خوشبخت بودی که همچین زندگیِ پر از آرامش و عشقی داشتی. ناخودآگاه قطره اشک کوچیکی از گوشه چشمت به پایین ریخت اشکی از شادی و شوقِ اون لحظه... و اونقدر آهسته که فقط خودت متوجهش شدی؛ و بعد با صدای پسری که تمام زندگیت بود به خودت اومدی.
÷ سردته؟[سرتو به معنی منفی تکون دادی] پس چرا لرزیدی هوم؟
× شاید... از شادی داشتن تو
با نگرانی جسمتو به سمت خودش برگردوند
÷ ببینم گریه کردی؟
×[خندهی ریزی کردی] نه معلومه که نه....
ناگهان توی آغوشت جا خوش کرد، موهاتو نوازش میکرد و عطرتو بو میکشید. از این حرکتش شوکه شده بودی ولی بعد از چند ثانیه، توهم دستاتو دورش حلقه کردی و جسمشو بیشتر توی آغوشت کشیدی...
و این لحظه،
همون لحظه ای بود که،
فهمیدی چقدر نیازمند و عاشق اون پسری...
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۳۳.۲k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط